بار اول:
اتاق سفید و گرد کمکم برام تنگ میشد. از بیرون صدای خشخش عجیبی میاومد. هرچی خودمو به دیوار کوبیدم نشکست. کمکم خفه شدم و گندیدم. آخرشم نفهمیدم چه جور جونوری بودم.
بار دوم:
این بار من و چندتای دیگه تو کپسولهای ژلهای شفافی بودیم که از توش دنیای بیرون کاملاْ دیده میشد. یه ماهی لب قلوهای چاق و چله ما رو عاشقانه نگاه میکرد. نگاهش خیلی هوس انگیز بود. تولد واقعهی مهمی نبود. محیط یهکم رقیقتر شد. ماهیه لباشو جلو آورد. چشمامو بستم و لبامو بردم جلو. ماهیه قورتم داد و فراموش شدم.
بار سوم:
باز یه اتاق گرد و سفید؛ اما شکستنش کار چندان مشکلی نبود. متولد شدم. نسیم خنکی به صورتم خورد. لرزیدم و چپیدم زیر بال و پر یه پرنده که به نظر مهربون میاومد... بعداْ، پای درخت از مورچههایی که مغزم رو تخلیه میکردن شنیدم که گویا اون پرندهی مهربون یه جوجه فاخته بوده.
بار چندم:
این بار جنین یه لاکپشتم. بعد از شکستن پوسته از زیر شنهای مرطوب میام بیرون و راه میفتم طرف دریا. دریای ولرم.
سلام دوست جون خیلی خیلی جالب و قشنگ بود . موفق باشی
نوزادههای مردن صف بسته/ فوج فوج ...
خیلی خوب بود. اگه نخورنت راه می افتی ...
هووووووووممم، چه سرانجام امیدوار کننده ای.
آره امیدوار کنندس... بتهوونی تموم شده
تا باشد از اینآبهای ولرم! جان میدهی به روح خستهمان، بشر!
جالب بود همین
سلام آقا فرزاد چه نوشته جالبی بود من خوشم اومد مخصوصا که توی یه برنامه مستند تقریبا چند تا از این تولد ها رو دیده بودم ولی بعد از تولد سرگذشت بعضی هاشون خیلی غم انگیز بود