ققنوس

سالها پیش, در خیابانی خلوت و پوشیده از برگ‌های در حال تجزیه, رویای کودکی دخترکی سوخت.

یادت هست آن‌روزها چه‌کار می‌کردی؟

افسانه‌ای می‌نوشتی در مورد سوختن! پای همین دفتر...

ساکنان افسانه به قانون طبیعت تن نمی‌دهند.

کمی صبر کن...

از خاکستر رویاها کودکی خواهد خاست.

زود.

دِ من اینساید

سر کوچه یه دونه ازین عروسکایِ بزرگ داش سیا که اعلامیه می‌دن دس مردم کلَّشو ورداشته بود...

باورت نمی‌شه! یه آدم توش بود. خیلی تعجب کردم...