عصر پنج شنبه

می نویسم که یادم نرود!

عصر جمعه بود. خسته و تنها بودم.

دختری معمولی مرا برانداز کرد.

دو ردیف عقب تر نشستم.

تضاد فرهیختگی رادیو و فضای کارگری و چرکمرد اتوبوس حالم را دگرگون کرده بود.

داشتم فکر می کردم دلم می‌خواهد برای مردم داخل ترمینال، برای مسافران اتوبوس بغلی بای بای کنم. اتوبوس حرکت کرد.

دخترکی از اتوبوس بغل با ما بای بای کرد.

خندیدم. لم دادم. زانویم را روی پشتی صندلی جلو فشردم و خوابیدم.  

 

صدای باخ می‌آمد. هوا خوب بود. همه چیز عالی بود. حتی افسردگی هم لذت بخش بود.

gif

یاد ۲۸۶ با ۱ مگ رم بخیر! اون موقع ها gif کلمه مستهجنی محسوب می‌شد!

خطابه‌ای در باب اخراج من از بهشت و جهنم!

دوستان!

 

بدانید که ریشه‌ی تمامی بدبختی‌های من٬ تنها در دو سیب خلاصه می‌شود:

 

یکی سیبی که ننه حوا به خورد بابا آدم داد...

 

                                               و دیگری سیبی که تو سر نیوتون خورد!

سینما

آقا دائی کوچیک٬ پیرمردی که وقتی بچه بودم فکر می‌کردم الیور هاردیه٬ امروز در تنهایی مرد.

 

عجب فیلمی بود عاقبت دوست داشتن...

کفش!

ای مظلومان عالم!

ای گرسنگان!

ای پابرهنگان!

کفشهایتان راپرت نکنید! آنها را بپوشید.