عصر پنج شنبه

می نویسم که یادم نرود!

عصر جمعه بود. خسته و تنها بودم.

دختری معمولی مرا برانداز کرد.

دو ردیف عقب تر نشستم.

تضاد فرهیختگی رادیو و فضای کارگری و چرکمرد اتوبوس حالم را دگرگون کرده بود.

داشتم فکر می کردم دلم می‌خواهد برای مردم داخل ترمینال، برای مسافران اتوبوس بغلی بای بای کنم. اتوبوس حرکت کرد.

دخترکی از اتوبوس بغل با ما بای بای کرد.

خندیدم. لم دادم. زانویم را روی پشتی صندلی جلو فشردم و خوابیدم.  

 

صدای باخ می‌آمد. هوا خوب بود. همه چیز عالی بود. حتی افسردگی هم لذت بخش بود.