بار اول:
اتاق سفید و گرد کمکم برام تنگ میشد. از بیرون صدای خشخش عجیبی میاومد. هرچی خودمو به دیوار کوبیدم نشکست. کمکم خفه شدم و گندیدم. آخرشم نفهمیدم چه جور جونوری بودم.
بار دوم:
این بار من و چندتای دیگه تو کپسولهای ژلهای شفافی بودیم که از توش دنیای بیرون کاملاْ دیده میشد. یه ماهی لب قلوهای چاق و چله ما رو عاشقانه نگاه میکرد. نگاهش خیلی هوس انگیز بود. تولد واقعهی مهمی نبود. محیط یهکم رقیقتر شد. ماهیه لباشو جلو آورد. چشمامو بستم و لبامو بردم جلو. ماهیه قورتم داد و فراموش شدم.
بار سوم:
باز یه اتاق گرد و سفید؛ اما شکستنش کار چندان مشکلی نبود. متولد شدم. نسیم خنکی به صورتم خورد. لرزیدم و چپیدم زیر بال و پر یه پرنده که به نظر مهربون میاومد... بعداْ، پای درخت از مورچههایی که مغزم رو تخلیه میکردن شنیدم که گویا اون پرندهی مهربون یه جوجه فاخته بوده.
بار چندم:
این بار جنین یه لاکپشتم. بعد از شکستن پوسته از زیر شنهای مرطوب میام بیرون و راه میفتم طرف دریا. دریای ولرم.