زمان به چرخش افتاده است؛ مانند آخرین جرعهی آبی که از چاهک فاضلاب خارج میشود. امسال رو به پایان است. چون همیشه تا آخرین قطره با ثانیهها میچرخم. چقدر کار دارم... طعم این مانده آب، مستیِ بهار را از سر میپراند.
بدرود اسفند تازه. بدرود ۸۴ سرد. بدرود امیر.
امشب متوجه موضوع خیلی مهمّی شدم... فهمیدم که جزء ٪۱۵ افراد هستم.
راستش را بخواهی... دلم هوای دیدن قامت بلندت را کرده. تن پوش نخی روشن و انگشتان استخوانی کشیدهات. گلدوزی دور آستین و دامنت. و نگاهت -که هر وقت با تو صحبت می کردم- به دور دست خیره بود.
حالم هیچ خوش نیست. نمی دانم واقعاَ وجود داشتهای یا روز-رویایی بیش نبودهای... نمیدانم چرا به چون تویی فکر می کنم؟
Improper shutdown detected…
این گیتار باروک هم مرا یاد تو میاندازد: ظهرهای تابستانی که زودتر از دانشگاه باز میگشتیم. تو کنارم مینشستی و باهم تکرار خطوط جاده را دنبال میکردیم. این موزیک را برایت میگذاشتم... تو سکوت میکردی و من گاز میدادم. اتوبان خلوت بود.
چرا اینقدر رشد کرده ام؟ امروز حتی کمربند ایمنی ماشین بسته نشد. راننده نیش خند زد. آقا اون دکوریه بی خیال! اینم دکوره جناب. حالش هم هیچ خوش نیست.
نمی دانم اگر باز دیدمت چه کار کنم. واقعاَ نمی دانم وجود داشتهای یا روز-رویایی بیش نبودهای... من که رانندگی نمیکنم. پس تو کی کنارم نشسته بودی و من گاز میدادم؟
از وقتی مانند شامپانزهها با دقت میان طرّههای اتمی بلورها به دنبال بینظمی میگردم اینجور شدهام. میان این اتمها احساس غربت میکنم. نمیفهمم که چطور لای هم میلولند. حالم هیچ خوش نیست. دلم هوای دیدنت را کرده...