سالها پیش, در خیابانی خلوت و پوشیده از برگهای در حال تجزیه, رویای کودکی دخترکی سوخت.
یادت هست آنروزها چهکار میکردی؟
افسانهای مینوشتی در مورد سوختن! پای همین دفتر...
ساکنان افسانه به قانون طبیعت تن نمیدهند.
کمی صبر کن...
از خاکستر رویاها کودکی خواهد خاست.
زود.
دکس!
بهت نمیاد از این چیزا بنویسی! ;)
مشششششکوککککککییییییییییییییی!
آوووووووووووووووووووووووو شک کردم!
اما... کمی صبر کردم.... شکم برطرف شد!
هوای گریه دارم. اپریشیت
مردمان آن کوچه چه سوپور کونگشادی دارند!
:)
مردمان آن کوچه برای این مرد رویای تازه زیستن دارند...
برای رویاهایش حرف زیبای عشق دارند...
و برای عشقش خواستار صبرند...
با کمی صبر هر سوالی به یک جواب خواهد رسید
و از خاکستر رویاها کودکی تازه تر و زیباتر خواهد خاست.
زود. زود فرزاد.
جواب مورد قبول: دختر کبریت فروش
کودک رشد خواهد کرد
مردی خواهد شد
رویای دخترکی دیگر را خواهند سوزاند
و این است قانون روزگار
کودک برای خود جنده ای خواهد شد. این هم اخر داستان.