این چند روز شمارههای زیادی رو از دفتر تلفنم پاک کردم...
اما این آخری... با اونهمه خاطرات...
شب زندهداری من نه از درد هجر یار باشد و نه از شوق دلبری ساقی... بلکه از شور وصل باشد و دلهرهی ساقی مستان بودن!!!!!
...
امروز امتحان جامع دارم.
هیچی هم نخوندم!
فقط در همین چند لحظه که این مطلب را مینوشتم...
چند نفری مردند، تعداد بیشتری زاده شدند، تعداد بسیار بیشتری ارضا شدند و ...
عجب مسئولیت سنگینی است نویسندگی!
دیروز نگاهم بیشتر از یک روز عادی لابهلای جمعیت میدوید. باز آسمان به زمین نزدیک شده بود و خاطراتم کف آن خیابان، زیر چرخ ماشینها لگدکوب میشدند. چرا هیچیک از هزاران آدمی که دیدم "تو" نبود؟ شاید هم من نشناختمت... مرده شور این قانون دوم را ببرند.
اما... مطمئنم هریک از هزاران آدمی که تو امروز میبینی میتواند همان ابلهی باشد که به دنبالش میگردی! تو خود شیطانی... مرده شور این قانون دوم را ببرند.
مرد, با محاسن و پیراهن روی شلوار, و زن, با چادر مشکی و مقنعه, از وسط خیابان رد میشدند که صدای بوق نخراشیدهی تاکسی در جا خشکشان کرد.
- آقای محترم خوشت میآد؟
- آره داداش خوشم میاد مشکلیه؟
- این بوقا ممنوعه داخل شهر.
- ممنوعه که ممنوعه. کی میخواد جلومو بگیره؟
- حالا شما برو ببین.
- میرم میبینم.
تاکسی چند متری جلوتر رفت و چند ثانیهای ایستاد. دنده عقب گرفت و دوتا کارت از پنجره بیرون آورد.
- هی ببین... من هم عضو بسیجم هم جانبازم [...]مم نمیتونی بخوری برو تاکسیرانی بپرس.
زمان به چرخش افتاده است؛ مانند آخرین جرعهی آبی که از چاهک فاضلاب خارج میشود. امسال رو به پایان است. چون همیشه تا آخرین قطره با ثانیهها میچرخم. چقدر کار دارم... طعم این مانده آب، مستیِ بهار را از سر میپراند.
بدرود اسفند تازه. بدرود ۸۴ سرد. بدرود امیر.
امشب متوجه موضوع خیلی مهمّی شدم... فهمیدم که جزء ٪۱۵ افراد هستم.